حکایت پنجاه و پنجم (زنها چه می خواهند)
روزی روزگاری شاهزاده جوانی بود که پادشاه سرزمین همسایهاش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه میتوانست شاهزاده جوان را بکشد اما تحت تأثیر جوانی او و افکار و عقایدش قرار گرفت.
از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که میباید به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد. شاهزاده جوان یک سال زمان داشت تا جواب آن سؤال را بیابد و اگر پس از یک سال موفق به یافتن پاسخ نمیشد، کشته می شد. سؤال این بود:
زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟!!
این سؤال، حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران مینمود و به نظر میآمد برای شاهزاده جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد. اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود، وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت. شاهزاده جوان به سرزمین پادشاهیاش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد: از شاهزادهها گرفته تا کشیشها، از مردان خردمند و حتی از دلقکهای دربار…
او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند. بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر میآمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال میرفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمههای هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.
وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، شاهزاده جوان فکر کرد که چارهای به جز مشورت با جادوگر پیر ندارد. جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از شاهزاده جوان خواست تا با دستمزدش موافقت کند.
جادوگر پیر میخواست که با نزدیک ترین دوست شاهزاده جوان و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!
شاهزاده جوان از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد. جادوگر پیر؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت، بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیر قابل تحمل دیگر در او یافت میشد.
شاهزاده هرگز در سراسر زندگیاش با چنین موجود نفرت انگیزی روبهرو نشده بود، از این رو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با جادوگر تحت فشار گذاشته و او را مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش، از این پیشنهاد باخبر شد و با او صحبت کرد. او گفت که از خودگذشتگیش قابل مقایسه با جان دوستش نیست. از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و جادوگر پاسخ سؤال را داد.
پاسخ جادوگر این بود:
زنها می خواهند تا خود مسئول زندگی خودشان باشند!
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است و جان شاهزاده جوان به وی بخشیده خواهد شد و همین طور هم شد.
پادشاه همسایه، آزادی شاهزاده جوان را به وی هدیه کرد و دوست شاهزاده و جادوگر پیر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند.
ماه عسل نزدیک میشد و دوست شاهزاده خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده میکرد، در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد.
اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود روی تخت منتظرش بود. او شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که تو با من به عنوان جادوگری پیر با مهربانی رفتار کرده بودی، از این به بعد نیمی از شبانه روز میتوانم خودم را زیبا کنم و نیمی دیگر همان زن وحشتناک و علیل باشم.
سپس جادوگر از وی پرسید:
کدام یک را ترجیح میدهد؟ زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن…؟
مرد جوان در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد. اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آن وقت می توانست به دوستانش و دیگران، همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب، زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی را با وی بگذراند…!
اگر شما یک مرد باشید و این مطلب را بخوانید کدام یک را انتخاب می کنید… انتخاب شما کدام یک خواهد بود؟!
اگر شما یک زن باشید که این داستان را می خواند، انتظار دارید مرد شما چه انتخابی داشته باشد؟
انتخاب خودتان را قبل از آنکه بقیه داستان را بخوانید بگویید!
آنچه مرد جوان انتخاب کرد، این بود:
او میدانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال شاهزاده جوان داده بود؛
از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند، چرا که مرد جوان به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول زندگی خودش باشد احترام گذاشته بود…
آسمان برای گرفتن ماه تله نمی گذارد ، آزادی ماه است که او را پایبند می کند. (رابیندرانات تاگور)