حکایت بیست و یکم (بادکنک)
در یک شهربازی پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد.
بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد.
بدین وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند، جذب خود کرد.
سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد.
بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند…
پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود!
تا اینکه پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا!
اگر بادکنک سیاه را هم رها میکردید آیا بالا میرفت؟
مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد…
نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت:
پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک میشود رنگ آن نیست…
بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
دوست کوچک من؛
زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدمها میشود رنگ و ظاهر آنها نیست.
مهم درون آدمهاست و چیزی که در درون انسانهاست تعیین کننده مرتبه و جایگاهاشان است و هرچقدر اندیشه ها ارزشمندتر باشند، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم ها می شود.
درد من تنهایی نیست؛ بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت،
بی عرضگی را صبر، و با تبسمی بر لب این حماقت را حکمت خداوند مینامند.
(گاندی)
مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست