شهرام ترقی

محقق در زمینه کسب و کار

مولف و نویسنده

مدرس علوم تجارت

تحلیلگر زبان بدن و چهره خوانی

ارائه دهنده پروژه کسب و کار

0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

شهرام ترقی

محقق در زمینه کسب و کار

مولف و نویسنده

مدرس علوم تجارت

تحلیلگر زبان بدن و چهره خوانی

ارائه دهنده پروژه کسب و کار

نوشته های بلاگ

حکایت سی و یکم (قلب کرگدن)

حکایت سی و یکم (قلب کرگدن)

کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت…

دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست؟!

کرگدن گفت: همه­ ی کرگدنها تنها هستند.

دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟

کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک کند.

کرگدن گفت: ولی من که کمک نمی خواهم.

دم جنبانک گفت: اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابـد پشـت تـو می­خارد، لای چینهای پوستت پر از حشره­ های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.

کرگدن گفت: اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.

دم جنبانک گفت: اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می­شود، نه به پوست.

کرگدن گفت: قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.

دم جنبانک گفت: اینکه امکان ندارد، همه قلب دارند.

کرگدن گفت: کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!

دم جنـبانک گفـت: خـب، چون از قلبت استفاده نمی­کنی، آن را نمی­بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.

کرگدن گفت: نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم!

دم جنبانک گفت: نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای اینکه دم جنبانک را بترسانی، به جای اینکه لگدش کنی، به جای اینکه دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می­زنی…..

کرگدن گفت: خب، این یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟ یعنی اینکه می­تواند دوست داشته باشد، می­تواند عاشق بشود.

کرگدن گفت: اینها که می­گویی، یعنی چی؟

دم جنبانک گفت: یعنی … بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار…

کـرگـدن چیـزی نگـفت. یـعنی داشت دنبال یک جمله­ی مناسب می­گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله­اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند.

داشت حشره های ریز لای چینهای پوستش را با نوک ظریفش بـرمـی­داشـت. کـرگدن احسـاس کـرد چقـدر خوشش می آید… اما نمی­دانست دقیقاً از چی خوشش می­آید ؟!

کـرگدن گفت: اسم این دوست داشتن است؟ اسم اینکه من دلم می­خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحمهای کوچولوی پشتم را بخوری؟

دم جنبانک گفت: نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می­کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می­شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهم تر است.

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می­گوید، اما فکر کرد لابد درست می گوید.

روزهـا گـذشت، روزها، هفته ها و ماهها و دم جنبانک هر روز می ­آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره ­های کـوچـک را از لای پـوست کلفـتش بـر مـی‌داشت و می­خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت.

یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می­خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟

دم جنبانک گفت: نه، کافی نیست.

کرگدن گفت: بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشمهای کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد… اما سیر نشد.

کرگدن می­خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد، این صحنـه قشـنگ­ترین صحنه­ ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ­ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد.

کرگدن ترسید و گفت: دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟

دم جنبانک برگشت و اشکهای کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.

کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می­افتد یعنی چی؟!!

دم جـنبانک چـرخی زد و گـفت: یعـنی اینکه کرگدنها هم عاشق می­شوند.

کرگدن گفت: عاشق یعنی چی؟

دم­جنبانک گفت: یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می­چکد. کرگدن باز هم منظور دم­جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت، دم­ جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد …

کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت:

من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد …

مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست
برچسب ها:
درج دیدگاه