حکایت پنجم (یک طرز فکر اشتباه)
یک زوج جوان برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا عازم کشوری اروپایی شدند.
در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.
روز اول که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم، تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟
پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلم برایمان یک کتاب قصه خواند و یک کاردستی هم درست کردیم.
پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه.
روز دوم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت، پدر سؤال خودش را تکرار کرد.
پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتابهای آنجا چطور استفاده کنیم.
بعد از چندین روز که پسر میرفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد، چرا که میدید در مدرسه پسرش وقت کمی درهفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند، میشود.
از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند، به پسرش گفت: پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.
بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت…
دوشنبه اول از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده.
گفتند مریض است!
دوشنبه دوم هم زنگ زدند، باز یک بهانه ای آوردند!
بعد از مدتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند…
وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد اما مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد.
گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از ایـن تعجب میکند که چرا در مدارس اروپایی این قدر کم، درس درست و حسابی میخوانند…؟!
مدیر پس از شنیدن حرفهای پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد: ما هم۷۰ سال پیش مثل شما فکر می کردیم !
پیشرفت واقعی در اثر دستیابی به حقایق نوین میباشد. (ویلرمک میلان)