حکایت ششم (هلمز و واتسون)
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند.
نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان را نگریست.
بعد واتسون را بیدار کرد و گفت:
نگاهی به آن بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره میبینم.
هولمز گفت: چه نتیجه ای میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه میگیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی.
نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!
بله، تو زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمان هست، ولی این قدر به دور دستها نگاه می کنیم که آن را نمی بینیم