حکایت هفتم (دخترک فداکار)
همسرم با صدای بلندی گفت: تا کی می خوای سَرِتو توی اون روزنامه فرو کنی؟
می شه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
روزنـامه را بـه کناری انداختم و به سوی آنها رفتم.
تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد.
اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط به خاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه را می خوردم.
ولی شما باید… آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم به من می دی؟
دست کوچک دخترم رو که به طرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول می دهم.
بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم. ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی. بابا از این پولها نداره. باشه؟
نه بابا، من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام و با حالتی دردناک تمام شیر برنج رو فرو داد. در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم.
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج می زد. همه ما به او توجه کرده بودیم.
آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
تقاضای او همین بود. همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه، یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟
غیرممکنه. نه در خانواده ما.
مادرم با صدای گوش خراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملاً نابود می شه.
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیر برنج چقدر برای من سخت بود؟
آوا اشـک می ریخت و مـی گفت شما به من قول دادی تا هرچی می خوام به من بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مَرده و قولش. مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیـوانه شـدی؟
گفتم آوا، آرزوی تو برآورده می شه.
آوا با سر تراشیده شده، صورتی گرد و چشمهای درشت زیبایی پیدا کرده بود. صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در بین بقیه ی شـاگردها تماشایی بود.
آوا به سوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت:
آوا، صبر کن تا من بیام. چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود.
با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه. خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعاً فوق العاده ست و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتـونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام مـوهاشـو از دسـت داده.
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره اش کنن. آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه.
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
سر جام خشک شده بودم و… شروع کردم به گریستن. ف
رشته کوچولوی من، تو به من درس دادی، فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آن جور که می خوان زندگی می کنن.
آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو به خاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر می دن.