حکایت بیست و سوم (توهم)
این داستان رو شخصی تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه؛
دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری، در شمال، طرف اردبیل، به جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
این طوری تعریف می کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. بیست کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری می کردم روشن نمی شد.
وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم، دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم.
راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد.
من هم بی معطلی پریدم توش، اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نگاه کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.
داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همانطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود. نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر، خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میاومد و فرمون رو می پیچوند.
از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثـانیه هـم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداخـتم بـیرون.
اینقدر تنـد میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نورش مشخص بود، رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین.
بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:
ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود.
وقتی ترس بر انسان غلبه میکند، اولین تصمیم، تسلیم بر شکست است. (شهرام ترقی)
مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست