شهرام ترقی

محقق در زمینه کسب و کار

مولف و نویسنده

مدرس علوم تجارت

تحلیلگر زبان بدن و چهره خوانی

ارائه دهنده پروژه کسب و کار

0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

شهرام ترقی

محقق در زمینه کسب و کار

مولف و نویسنده

مدرس علوم تجارت

تحلیلگر زبان بدن و چهره خوانی

ارائه دهنده پروژه کسب و کار

نوشته های بلاگ

حکایت بیست و سوم (توهم)

حکایت بیست و سوم (توهم)

این داستان رو شخصی تعریف کرده و قسم می­خورد که واقعیه؛

دوستم تعریف می­کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری، در شمال، طرف اردبیل، به جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد می­شه!

این طوری تعریف می کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. بیست کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری می کردم روشن نمی شد.

وسط جنگل، داره شب می­شه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم، دیدم نه می­بینم، نه از موتور ماشین سر در میارم.

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد.

من هم بی معطلی پریدم توش، این­قدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نگاه کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!

وحشت تمام وجودم را فرا گرفت.

داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همانطور بی صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی­تونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همین­طور داشت می­رفت طرف دره. تو لحظه­ های آخر، خودم رو به خدا این­قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه ­های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می­رفت، یه دست می­اومد و فرمون رو می پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثـانیه هـم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداخـتم بـیرون.

این­قدر تنـد میدویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نورش مشخص بود، رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین.

بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:

ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می­دادیم سوار شده بود.

وقتی ترس بر انسان غلبه می­کند، اولین تصمیم، تسلیم بر شکست است. (شهرام ترقی)

مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست

برچسب ها:
درج دیدگاه