حکایت بیست و ششم (شیوانا و پسر فقیر)
شیوانا از مقابل مدرسهای عبور میکرد.
پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده بیرون مدرسه به درختی تکیه کرده و به افق خیره شده است.
شیوانا کنار او رفت و جویای حالش شد. پسر جوان گفت: حضور در این مدرسه نیاز به پول زیادی دارد ولی پدرم فقیر است و نمیتواند از پس مخارج تحصیل من برآید.
با مدیر مدرسه صحبت کردیم و او گفته است به شرطی میتوانم رایگان در این مدرسه تحصیل کنم که بتوانم در امتحانات درسی در تمام دروس بالاترین نمره را به دست آورم.
اما این درسها سخت است و با خودم میگویم که این اتفاق هرگز نمیتواند رخ دهد. برای همین به ناچار باید تحصیل را ترک کنم.
شیوانا نفسی عمیق کشید و گفت:
یعنی تو قبل از انجام آزمون شکست را پذیرفتهای و از پذیرفتن آن غمگین هم شدهای؟
دلیل این تسلیم و واگذاری مبارزه هم تنها این است که این اتفاق یعنی پیروز شدن افتادنی نیست!
خوب اینکه کاری ندارد! راهی پیدا کن و اگر پیدا نمیشود راهی بساز که این اتفاق بیفتد.
کاری کن، این چیزی که میخواهی رخ دهد.
به جای دست روی دست گذاشتن و قبل از آزمون از تلاش دست کشیدن، سعی کن با چنگ و دندان از چیزی که به آن علاقه داری دفاع کنی و اتفاقی را که دوست داری، رخ دادنی سازی!
اگر سرنوشت تو به رخ دادن این اتفاق بستگی دارد خوب کاری کن که رخ بدهد!
سپس شیوانا دست بر شانههای پسر جوان کوبید و گفت:
انسان قوی وقتی به مانعی بر میخورد تسلیم نمیشود. یا راهی پیدا میکند که از آن مانع عبور کند و اگر این راه پیدا نشد، آن راه را میسازد!
برخیز و راه پیروزی خود را بساز و اتفاقی را که بقیه محال میدانند، رخ دادنی کن…
تمام تلاشت در زندگی این باشد که روزگار را مطیع خود کنی نه اینکه خود مطیع روزگار باشی …
مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست