شهرام ترقی

محقق در زمینه کسب و کار

مولف و نویسنده

مدرس علوم تجارت

تحلیلگر زبان بدن و چهره خوانی

ارائه دهنده پروژه کسب و کار

0

هیچ محصولی در سبد خرید نیست.

شهرام ترقی

محقق در زمینه کسب و کار

مولف و نویسنده

مدرس علوم تجارت

تحلیلگر زبان بدن و چهره خوانی

ارائه دهنده پروژه کسب و کار

نوشته های بلاگ

حکایت بیست و هفتم (پیرزن فقیر)

حکایت بیست و هفتم (پیرزن فقیر)

روزی در یک قصابی پیرزنی آمد داخل و گوشه ­ای ایستاد، یک آقای خوش تیپی هم آمد و گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.

آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه­هاش، همین طور که داشت کارشو می­کرد، رو بـه پیرزن کرد و گفت: چی می­خوای ننه؟

پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !

قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد، گفت: پونصد تومن فَقَط آشغال گوشت می­شه ننه … بدم؟!!

پیرزن یکم فکر کرد و گفت: بده ننه!

قصاب آشغال گوشتهای اون جوون رو می­کند و می­گذاشت برای پیرزن. اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت می­خوای مادر؟!

پیرزن نگاهی به جوون کرد و گفت: سگ؟!!

جوون گفت: آره … سگ من این فیله هارو هم با ناز می­خوره … سگ شما چجوری اینارو می خوره؟!

پیرزن گفت: می­خوره دیگه ننه … شکم گشنه سنگم می­خوره …

جوون گفت: نژادش چیه مادر؟!

پیرزنه گفت: بهش میگن توله سگ دوپا ننه …اینها رو برای بـچه ­هام می­خوام آبگوشت بار بذارم.

جوونه رنگش عوض شد … چند تیکه بزرگ از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو آشغال گوشتای پیرزن …

پیرزن بهش گفت: تو مگه اینها را برای سگت نگرفته بودی؟!

جوون با شرمندگی گفت: چرا !

پیرزن گفت: ما غذای سگ نمی­خوریم ننه … بعد فیله­ ها رو گذاشت اون­طرف و آشغال گوشتهاش رو برداشت و رفت!

قصابه هم شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده آقا … و از این چرندیات  …

و آن جوان همین جور مات مونده بود …

بهتر است روی پای خود بمیری، تا روی زانو‌هایت زندگی کنی… (کوروش کبیر)

مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست

برچسب ها:
درج دیدگاه