حکایت سی و هفتم (سفر حج)
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مىرفت . نامش عبدالجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت…
چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد. عبدالجبار براى تفرج و سیاحت، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مىگردد و چیزى مىجوید. در گوشه، مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت…!
عبدالجبار با خود گفت: بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت: عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آوردهام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است، زن عبدالله بن زیاد علوى، که شوهرش را حجاج ملعون کشته است. او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمىگذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبدالجبار با خود گفت: اگر حج مى خواهى، اینجاست. بى درنگ آن هزار دینار را به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد.
هنگام که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت. مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبدالجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت: اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات، ده هزار دینار به من وام داده اى، تو را مىجویم. اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان.
عبدالجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که: اى عبدالجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى، هر سال حجى در پرونده عملت مىنویسیم، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمىگردد.
تا زمانیکه امروز مبدل به فردا شود، انسانها از سعادتی که در این دم نهفته است غافل خواهند بود. (ضربالمثل چینی)