حکایت چهلم و هفتم (ملک و سلطنت)
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد.
خلیفه گفت: مرا پندی بده.
بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟
گفت: صد دینار طلا.
پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟
گفت: نصف پادشاهیام را.
بهلول گفت: حال اگر به حبس ادرار مبتلا گردی و رفع آن نتوانی، چه میدهی که آن را علاج کنند؟
گفت: نیم دیگر سلطنتم را.
بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و ادراری وابسته است، تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی…
انسان تا زمانی باید در پست خود باقی بماند که گمان
میکند وجودش می تواند برای جلوگیری از خطا و اشتباه مفید باشد .(آندره موروا)