حکایت چهلم و ششم (صبر و شتاب)
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت.
اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را.
اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست و جوی حقیقت دوید آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شکارچی ام، حقیقت شکار من است.
او راست می گفت: زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشمها می گریخت.
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت، دستهایش به خون آغشته بود. شتاب او تیر بود و همیشه پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود.
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد. این چیزی بود که او نمیدانست… دیگری نیز در پی صید حقیقت بود. اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت:
خداوند آدمیان را به شکیـبایی فراخوانده است پس من دانه ای میکارم تا صبوری بیاموزم.
و دانه کاشت، سالها آبش داد و نورش داد و عشق داد.
زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید و هزار دانه، هزاران دانه آفرید.
زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند، بی بند و بیتیر و بی کمان.
و آن روز، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید.
پس با دست خونیاش دانهای در خاک کاشت …
همیشه بهترین راه را برای پیمودن میبینیم، اما فقط راهی را میپیماییم که به آن عادت کرده ایم. (پائولو کوئلیو)