حکایت پنجاهم (وصیت پدر)
در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان میدزدید و نان زن و فرزند خویش میداد و عمری به این کار مشغول بود و همه این سالها، به لعنت خلق گرفتار!
در بستر مرگ فرزند را صدا کرد که فرزندم، من عمری به این کار مشغول بودم و سالهاست که به لعنت خلق گرفتارم، بیا و بعد از من تو کاری کن که آمرزشی باشد برای پدرت.
پدر مُرد و پسر چندی بعد شغل پدر را دنبال کرد. با این تفاوت که کفن مردگان را که می دزدید هیچ، با آنها آن می کرد، که ذکرش در اینجا جایز نیست !
مردم انگشت به دهن جملگی می گفتند که:
خدا پدرش را بیامـرزد کـه فقـط کـفن مـی دزدید، اینکه هم کفن میدزدد و هم… !
و پسر خوشحال که وصیت پدر را به جای آورده است .
به قول مرحوم عمران صلاحی، (نقل قول از ابراهیم نبوی) حالا حکایت ماست، در این مرز پر گهر هر که بر مسندی
مینشیند خلق الله باید پدر بیامرزی برای فرد رفته بگویند
مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست