حکایت پنجاه و هشتم (گدا و استراتژی)
بینوایی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم حماقت او را دست می انداختند.
دو سکه به او نشان میدادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره.
اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
داستان در تمام منطقه پخش شد.
هر روز گروهی زن و مرد به دیدن این گدا می آمدند و دو سکه طلا و نقره به او نشان می دادند و او همیشه نقره را انتخاب میکرد، مردم او را دست میانداختند و به حماقت او می خندیدند.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه او را آن طور دست میانداختند، ناراحت شد.
او را به گوشه ای دنج از میدان کشید و گفت:
هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، تو سکه طلا را بردار.
این طوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمی اندازند.
گدا پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم!
شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام!
بدان که اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق پندارند!