حکایت شصتم (یک لیوان شیر)
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را به دست می آورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد.
او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار می آورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت:
چقدر باید به شما بپردازم؟
دختر جوان گفت:
هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم.
پسرک در مقابل گفت:
از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد.
تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.
سالها بعد… زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد.
پزشکان از درمان وی عاجز شدند.
او به شهر بزرگ تری منتقل شد.
دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد.
وقتی او نام شهری را که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد.
او بلافاصله بیمار را شناخت.
مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی به کار گیرد.
مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید.
روز ترخیص بیمار فرا رسید.
زن با ترس و لرز صورت حساب را گشود.
او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پـرداخت صورتحسـاب کار کنـد.
نگاهی به صـورتحساب انـداخت.
جمله ای به چشمش خورد:
همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است.
امضا دکتر هاروارد کلی
زن مات و مبهوت مانده بود.
به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد.
اشک از چشمان زن سرازیر شد.
فقط توانست بگوید:
خدایا شکر… خدایا شکر که عشق تو در قلب ها و دست های انسان ها جریان دارد.
قوانین و چرخدندههای کائنات از استخوان های من و شما محکم تر است،
بدانید که انرژی تمام افکار و فعالیت تان به خودتان بر می گردد. (شهرام ترقی)