حکایت شصت و یکم (سیاست به زبان ساده)
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشا بنویسه از پدرش میپرسه: پدر جان؛ لطفاً برای من بگین سیاست یعنی چی !؟
پدرش فکر می کنه و میگه :
بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی.
من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم.
مامانت جامعه هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه.
کلفتمون ملت فقیر و پا برهنه هست، چون از صبح تا شب کار میکنه و هیچی نداره.
تو روشنفکری چون داری درس میخونی و پسر فهمیده ای هستی.
داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است.
امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب میپره. میره به اتاق برادر کوچیکش و میبینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا میزنه.
میره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه…
می ره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدار کنه، میبینه باباش توی تخت کلفتشون خوابیده و…؟؟؟!!! ؛
میره و سر جاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار میشه.
فردا صبح باباش ازش می پرسه:
پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟
پسر میگه:
بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو میده، در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری میکنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه و نسل آینده داره توی کثافتی دست و پا می زنه که جامعه با بی خیالی تمام مصلحت را بر این ترجیح داده است !