گنجشک و خدا
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارم.
سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود، با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت لانه ای کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیهایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی از لانه ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟
و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد و فرشتگان همه سر به زیر انداختن.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی, باد را گفتم، تا لانه ات را واژگون کند آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا ماند بود.
خدا گفت که چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دفع کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگهان چیزی درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.
مولف: شهرام حمامی ترقی