حکایت اول (مدیریت شیر)
یک روز آفتابی در جنگلی سرسبز شیری بیرون غارش دراز کشیده بود و حمام آفتاب میگرفت. روباهی که در حال گذر از آنجا بود با دیدن شیر توقف کرد.
روباه – آقا شیره، میشه بگی ساعت چنده؟
… ساعت من خرابه…
شیر – خرابه؟
خوب بده برات سریع تعمیرش میکنم.
روباه – جدی؟…
اما ساعت من خیلی ظریفه و مکانیسم پیچیدهای داره. فکر کنم پنجههای بزرگ تو پاک خرابش بکنه.
شیر – اوه نه دوست من، بدش به من تا ببینی چه جوری برات راست و ریسش میکنم.
روباه – مسخره است، هر احمقی میدونه که شیرهای تنبل با پنجه های بزرگ و تیز نمیتونن ساعت های پیچیده و ظریف رو تعمیر کنن.
شیر – میدونی، بابت همینه که احمق ها، احمقن، ساعتتو بده حرف اضافه هم نزن.
بعد ساعت روباه رو گرفت وارد غارش شد و پنج دقیقه بعد با ساعت که حالا دقیق و مرتب کار می کرد برگشت. روباه بهت زده و متعجب ساعت رو گرفت و راهش را کشید و رفت.
چند دقیقه بعد سروکله گرگ پیدا شد.
گرگ – هی آقا شیره میتونم امشب بیام غارت باهم تلویزیون تماشا کنیم.
تلویزیون من خراب شده. لامپ تصویرش سوخته انگار….
شیر – قدمت روی چشم،
البته اگه بخوای من میتونم تلویزیونت رو درست کنم.
گرگ – ببین، درسته که من حیوونم. اما توقع نداری که همچین حرف چرندی رو قبول کنم.
امکان نداره یه شیر تنبل با پنجههای بزرگ بتونه یه تلویزیون مدرن رو تعمیر کنه.
شیر – امتحانش مجانیه…
به هرحال خودت خوب میدونی تو این جنگل درندشت لامپ تصویر گیرت نمییاد.
گرگ قانع شد و تلویزیونش را برای شیر آورد.
شیر تلویزیون را داخل غار برد و نیم ساعت بعد با تلویزیون سالم برگشت.
صحنه غافلگیرکننده:
درون غار شیر، نیم دو جین خرگوش با هوش و نابغه که مجهز به مدرنترین اسباب و ابزار هستند، مشغول کارند و خود شیر با لذت دراز کشیده و از مدیریتش لذت میبرد.
اگه میخواهید بدانید چرا یک مدیر موفق است، ببینید که چه کسانی زیر دستش کار میکنند.