حکایت دوازدهم (پیرمرد و سالک)
پیرمردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت . سالکی را بدید که پیاده بود.
پیر مرد گفت: ای مرد به کجا رهسپاری؟
سالک گفت: به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنند.
پیر مرد گفت: به خوب جایی میروی.
سالک گفت: چرا ؟
پیر مرد گفت: من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند.
سالک گفت: پس آنچه گویند راست باشد ؟
پیر مرد گفت: تا راست چه باشد.
سالک گفت: آن کلام که بر واقعیتی صدق کند.
پیر مرد گفت: در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟
سالک گفت: نه.
پیر مرد گفت: مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند؟
سالک گفت: ندانم.
پیر مرد گفت: چندی میهمان ما باش. باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم.
سالک گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم.
پیرمرد گفت: ای کوکب هدایت، شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.
سالک گفت: برای رسیدن شتاب دارم.
پیرمرد گفت: نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند، آنان را ترکه میزد تا هدایت شوند. ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد.
سالک گفت: ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه؟
پیر مرد گفت: پس تأمل کن تا تحمل نیز خود آید. خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیند.
پیرمرد و سالک به باغ رسیدند، از دروازه باغ که گذر کردند، سالک گفت: حقا که اینجا جنت زمین است. آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخشند.
پیر مرد گفت: بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشد.
دختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد. سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست پیرمرد گفت: با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری.
سالک گفت: اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم.
پیـرمرد گـفت: تـأمل در احـوال آدمیان راه نجات خلایق است. اینگونه کن.
سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت. پرندهها را نیک نگریست و دختر، او را میزبان بود. طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد.
دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد.
روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت: لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی.
سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن میدهد، اما دل اطاعت نکند.
پیرمرد گفت: به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد.
سالک روزی دگر بماند.
پیرمرد گفت: لابد امروز خواهی رفت، افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت.
سالک گفت: ندانم خواهم رفت یا نه، اما عقل به سرانجام رسیده است. ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
پیر مرد گفت: با اینکه این هم فرمان دل است اما بخردانه پاسخ گویم.
سالک گفت: بر شنیدن بیتابم.
پیر مرد گفت: دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی.
سالک گفت: هر چه باشد گردن نهم.
پیر مرد گفت: به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالک گفت: این کار بسی دشوار باشد.
پیر مرد گفت: آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود.
سالک گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام میدادم، اگر خلایق به راه راست میشدند و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم.
پیر مرد گفت: پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بودهای.
سالک گفت: آری.
پیر مرد گفت: اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو.
سالک گفت: آن یک نفر را من بر گزینم یا تو؟
پیرمرد گفت: پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار، او شهره است.
سالک گفت: پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد، چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پیرمرد گفت: تو برای هدایت خلقی میرفتی.
سالک گفت: آن زمان رسم عاشقی نبود.
پیرمرد گفت: نیک گفتی، اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن، میخواهم بدانم چه دیده و چه شنیدهای؟
سالک گفت: همان کنم که تو گویی.
سالک رفت. به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت.
مرد گفت: این سؤال را از کسی دیگر مپرس.
سالک گفت: چرا؟
مرد گفت: دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار میگذراند.
سالک گفت: شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند.
مرد گفت: تازه به این دیار آمده ام، آنچه تو گویی ندانم. خود در احوال مردم نظاره کن.
سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد. هر آن کس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا. برگشت دست پیر مرد را بوسید.
پیر مرد گفت: چه دیدی؟
سالک گفت: خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت.
پیرمرد گفت: وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنـان را آنگونه ببینی که هستند، نه آن گونه که خود خواهـی!!!
همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز، هر وقت در حق تو بدی کردند تنها یک آجر بردار. بی انصافیست که کل دیوار را خراب کنی.