حکایت پانزدهم (دوست همیشگی)
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، تمام دنیا را گرفته بود. یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است.
از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟
دوستت احتمالاً دیگه مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرفهای مافوق، اثری نداشت، سرباز این طور تشخیص داد که باید به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آنها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببین این دوستت مرده!
خود تو هم زخمهای عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان البته که ارزشش را داشت.
افسر گفت:
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ میشه بگی؟
سرباز جواب داد:
بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم، هنوز زنده بود، نفس می کشید، اون حتی با من حرف زد!
مـن از شنـیدن چیزی که او بـه من گفت، الان احساس رضایت قلبی میکنم.
اون گفت: جیم … من میدونستم که تو هر طور شده به کمک من میآیی!!!
ازت متشکرم دوست همیشگی من!!!
هیچ گاه امید کسی را ناامید نکن.
شاید امید تنها دارایی او باشد.
مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست