حکایت شانزدهم (ثروت کوروش)
زمانی کزروس به کورش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمیداری و همه را به سربازانت میبخشی؟
کورش گفت اگر غنیمت های جـنـگی را نمـیبخـشیدیـم الان دارایی من چقدر بود؟
کزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.
کورش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت برو به مردم بگو کورش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.
سرباز در بین مردم جار زد و سخن کورش را به گوششان رسانید.
مردم هرچه در توان داشتند برای کورش فرستادند.
وقتی که مال های گردآوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.
کورش رو به کزروس کرد و گفت، ثروت من اینجاست.
اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم.
زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند، مثل این میماند که تو نگهبان پول هایی و نگران، که مبادا کسی آن را ببرد.
زمان می گذرد اما قضاوتها می ماند (شهرام ترقی)
مولف: شهرام حمامی ترقی
آلبوم تمبرهای یادگاری من جلد شش حکایتهای مدیریتی
فهرست