حکایت چهلم (یک فنجان قهوه بامن میخوری؟)
پروفسور فلسفه، با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبه روی دانشجویان خود روی میز گذاشت.
وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمهای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟
همه دانشجویان مـوافقت کـردند. سپـس پـروفسور ظـرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد.
سنگ ریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه ی جاهای خالی رو پر کردند.
او یک بار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یک صدا گفتند: “بله”.
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد.
“در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!” همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: حالا من میخوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف مهم ترین چیزها در زندگی شما هستند.
خدایتان، خانوادهتان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهم ترین علایقتان، چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند، مثل تحصیلتان، کارتان، خانه تان و ماشینتان.
ماسه ها هم سایر چیزها هستند، مسایل خیلی ساده.
پروفسور ادامه داد: “اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمیمونه، درست عین زندگیتان.
اگر شما همه ی زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره، باقی نمیمونه.
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی را برای، چک آپ پزشکی بذارین.
با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.
همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین.
بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.”
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: “خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم، مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه در زندگی شلوغ هم، جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! ”
حالا با من یک قهوه میخوری؟
این را برای همه دوستای خوبتون تعریف کنید، تا بدونند که اونا توپهای گلف هستند نه ماسه.