حکایت چهلم و یکم (ترس و توهم)
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد.
در چند ایستگاه اول، همه چـیز مثـل معـمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند.
در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.
او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل، پولی نمیده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت، اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد.
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد.
بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تـحمل کـند و بـاید بـا او برخورد می کرد.
اما چطوری از پس آن هیکل بر میآمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و …. ثبت نام کرد.
در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین، روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: تام هیکل پولی نمی ده. مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد:
«برای چی؟» مرد هیکلی با چهرهای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره».
پیش از اتخاذ هر اقدام و تلاشی برای حل مسائل، ابتدا مطمئن شوید که آیا اصلاً مسئله ای وجود دارد یا خیر.