کتابهای شهرام ترقی

من باور دارم … زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدمی بشوم که مى‌خواهم. من باور دارم … قهرمان…

بودا به دهی سفر کرد … زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد….

سال پیش من در شرکت سوئدى ولوو  Volvoاستخدام شدم. کار کردن در این شرکت تجربه جالبى براى من به وجود…

معلم یک کودکستان به بچه­های کلاس گفت که می­خواهد با آنها بازی کند. او به آنها گفت که فردا هر…

در روزگار گذشته مردی بود که کفن مردگان می­دزدید و نان زن و فرزند خویش می­داد و عمری به این…

زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. یک…

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده. بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنگی بر تو…